آموزش رانندگی
رانندگی آسان برای همه ی مبتدی ها نویسنده شمیلا سیامکی کارشناس ارشد روان شناسی
DSM IV راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی ، این اختلالات به شرح زیر طبقه بندی می‌کند: • عقب ماندگی ذهنی • اختلالات یادگیری (اختلال خواندن ، اختلال در ریاضیات ، اختلال در بیان کتبی) • اختلالات نافذ مربوط به رشد (اختلال اوتیستیک ، اختلال رت ، اختلال آسپرگر) • اختلالات کمبود توجه • اختلالات تغذیه‌ای و خوردن شیرخوارگی واوان کودکی (هرزه خواری ، اختلال نشخوار) • اختلالات تیک (تیک توره ، تیک حرکتی یا صوتی مزمن ، تیک گداز) • اختلالات ارتباطی (اختلال زبان بیانی ، اختلال زبان دریافتی بیان مختلط ، لکنت زبان) • اختلالات دفعی (بی‌اختیاری ادراری ، بی‌اختیاری مدفوع) • سایر اختلالات دوران شیرخوارگی ، کودکی و نوجوانی (اختلال اضطراب جدایی ‌، گنگی انتخابی ، اختلال دلبستگی واکنشی ، اختلال حرکتی کلیشه‌ای) • اختلالات نسیانی ، دلیریوم و دمانس • اختلالات مربوط به مصرف مواد • اسکیزوفرنی و سایر اختلالات سایکوتیک • اختلالات خلقی (افسردگی اساسی ، اختلالات دو قطبی و ...) • اختلالات اضطرابی (اختلال هراس ، جمع هراسی ، اختلال وسواسی ، جبری ، اختلال استرس پس از سانحه و ...) • اختلالات شبه جسمی (اختلال جسمانی کردن ، اختلال تبدیلی ، خود بیمار انگاری ، اختلال بدریختی بدن) • اختلالات ساختگی • اختلالات تجزیه‌ای (فراوموشی تجزیه ای ، گریز تجزیه‌ای ، اختلال شخصیت چند گانه و اختلال مسخ شخصیت) • اختلالات هویت جنسی و جنسیتی • اختلالات خواب • اختلالات کنترل تکانه (اختلال انفجار دوره‌ای ، جنون دزدی ، جنون آتش افروزی ، قمار بازی بیمار گونه و وسواس کندن مو) • اختلال انطباقی • اختلالات شخصیتی (پارانوئید ، اسکیزوئید ، اسکیزوتایپی ، ضداجتماعی ، مرزی ، نمایشی ، خودشیفته ، دوری گزین ، وابسته و اختلال شخصیت وسواسی و جبری)
چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
اصول اساسی روانکاوی • غریزه در روانکاوی • اصل لذت و اصل واقعیت • ساختمان شخصیت غریزه در روانکاوی =نظریه روانکاوی بر اساس انگیزه موجود استوار است. و به این علت اساس یک تئوری محسوب می‌شود. بر اساس این تئوری خصوصیات روانی موجود را باید بر اساس حقایق و وقایع گذشته مورد توجه قرار داد و ماهیت آنان را بر این اساس شناخت. فروید برای نیروها یا قوایی که سبب انگیزش رفتار انسان می‌شود، اصطلاح غریزه را بکار می‌برد به نظر فروید دو دسته انگیزه یا غریزه اصلی در انسان وجود دارد که هر دو ماهیت زیستی یا بیولوژیک دارند. اولین دسته شامل احتیاجات ساده جسمانی از قبیل گرسنگی، تشنگی، دفع و تنفس می‌شوند. این کشش‌ها بر اساس تغییرات جسمانی ایجاد می‌شوند، ارضا آنها حیاتی است و هدف آنها را نمی‌توان تغییر داد و بنابراین تنوع زیادی در این احتیاجات وجود ندارد. از نظر فروید این نیازها از دیدگاه روان‌شناسی اهمیت زیادی ندارند. فروید گروه دوم احتیاجات را بر اساس تجاربی که با بیماران نوروتیک داشت طبقه‌بندی نمود. این دسته احتیاجات دو نوعند. یکی انگیزه زندگی و غریزه مرگ. نوع اول انگیزه های جنسی را در بر می‌گیرد و غالبا به آن لیبیدو می‌گویند. لغت جنسی ، سو تفاهم زیادی را سبب شده ‌است. در صورتی که منظور فروید از این لغت نسبت به آنچه که معمولا از آن درک می‌شود، معنای بسیار وسیع‌تری دارد. در حالی که هدف غریزه زندگی صیانت است، ادامه زندگی، تکاپو و سازندگی است. هدف غریزه مرگ از بین بردن خود ، خودکشی ، دیگر کشی و امثال آن است. موضوع غریزه مرگ مورد انتقاد شدید روان‌شناسان قرار گرفت. اصل لذت و اصل واقعیت اصل لذت بر حذر کردن از درد و رفتن به طرف لذت یا کاهش تنش اشاره دارد. به نظر فروید فعالیت اصل واقعیت دیرتر از اصل لذت در انسان ایجاد می‌شود. کودک از بدو تولد تابع اصل لذت است، ولی اصل واقعیت در اثر محیط و به تدریج در او ایجاد خواهد شد. وقتی کودک درمی‌یابد که تمایلات آنی او برای دریافت لذت با هدف‌های بزرگتری مغایرت دارد، سعی می‌کند واقعیت را قبول نماید. ساختمان شخصیت روانکاوی شخصیت انسان را از سه دسته خصوصیات اصلی می‌داند که آنها را اید ، ایگو و سوپرایگو نامیده‌اند، که در زبان فارسی به ترتیب به نهاد ، خود و فراخود ترجمه شده‌است. نهاد عبارت است از منشا و منبع تمام انرژی‌های غریزی به عبارت دیگر تمام تمایلات خام ، کنترل نشده، غیر اجتماعی بدون جهت و اولیه انسان را نهاد می‌نامند. همزمان با رشد تدریجی کودک و فهمیدن این مطلب که قادر به ارضا تمام تمایلات خود نیست قسمت دوم شخصیت که خود می‌باشد، برای کنترل خواسته‌های نهاد به وجود می‌آید. اگر چه ، خود ، در حقیقت از نهاد جدا می‌شود و از آن نیرو می‌گیرد، ولی در واقع بر اثر تجارب کودک از محیطش شکل می‌گیرد. هدف خود ، این است که به نهاد جهت دهد ، آن را کنترل کند و ارضا می‌باشد. فراخود ، تقریبا شبیه آن چیزی است که در اصطلاح متعارف ، وجدان نامیده می‌شود. فراخود در اثر درون‌فکنی معیارهای اجتماعی ایجاد می‌شود که پس از مدتی خود خرد را برای انجام اعمال درونی راهنمایی می‌کند. رابطه میان این سه دسته از عوامل شخصیت انسان را می‌سازد. نهاد ، هدف لذت طلبی دارد، فراخود هدف منع کننده و خود ، هدف واقع بینی تعامل‌دهنده.
چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
داستان در مورد خانواده کامپسون و سرگذشت اعضای این خانواده است . آقای کامپسون مزرعه دار بزرگی است که به نوعی نیهیلیست می باشد . کارولین همسر او که تنها علاقه مند به پسر کوچکش می باشد . این خانواده 4 فرزند دارند . کونتین که پسری باهوش و حساس و در عین حال شیفته مرگ است . بنجامین که پسری عقب افتاده و در عین حال لال است . جیسن که پسری اقتصادی و خودخواه است . کدی تک دختر خانواده که به گفته فاکنر قهرمان اصلی کتاب است و قبل از ازدواج کردن ، باردار می شود . داستان پیچیده است و افراد با اسامی مشابه در نسل های مختلف در داستان وجود دارند یا افرادی هستند که تغییر نام می دهند و علاوه بر این برخی شخصیت های زن و مرد اسم یکسان دارند . فصل اول از زبان بنجامین روایت می شه و از آن جایی که بنجامین عقب افتاده ذهنی است قادر به یادآوری مطالب به صورت درست نیست . او دائما در زمان رفت و آمد دارد و هر بار قسمتی از یک ماجرا را به یاد می آورد . فصل دوم از زبان کونتین روایت می شود که این فصل از فصل اول هم سخت تره . کونتین ذهنی آشفته و افسرده دارد و گاه حتی جملات را نصفه کاره رها می کند .فصل سوم از زبان جاسن است که روایتی مستقیم و ساده دارد و فصل چهارمی نیز از زبان راوی وجود دارد و در انتها اصل و نسب و سرانجام این خانواده ذکر شده است . جیسون کامپسون سوم (؟-۱۹۱۲): پدر خانوادهٔ کامپسون که تأثیر زیادی بر افکار پسر خود، کونتین، دارد. • کارولین باسکومب کامپسون (؟-۱۹۳۳): همسر جیسون سوم که علاقهٔ زیادی به پسر آخر خود، جیسون، دارد و همچنین به خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده، افتخار می‌کند. • کونتین کامپسون (۱۸۹۱-۱۹۱۰): راوی بخش دوم داستان و پسر اول خانوادهٔ کامپسون که تحت تأثیر نظرات پدر خود است و علاقهٔ زیادی به خواهر خود دارد. همچنین او راوی داستان ابشالوم، ابشالوم است. • کدی کامپسون (۱۸۹۲-؟): دختر خانواده که فاکنر او را قهرمان این داستان می‌داند. • بنجامین کامپسون (۱۸۹۵-؟): راوی بخش اول داستان که معلول ذهنی است. نام او در ابتدا هم‌نام دایی‌اش، موری، بوده که در کودکی نامش را تغییر می‌دهند. • جیسون کامپسون چهارم (۱۸۹۴-؟): راوی بخش سوم داستان که در ۱۹۱۲ کفالت خانواده را برعهده گرفت. • دیلسی گیبسون(؟): خدمتکار سیاه‌پوست خانواده • کونتین کامپسون: دختر کدی که به وسیلهٔ مادرش به خانهٔ اجدادی‌اش فرستاده می‌شود.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
بلندیهای بادگیر [Wuthering Heights]. رمانی از امیلی برانته (برونته) (1818-1848) بانوی نویسنده انگلیسی، که در 1847 با نام مستعار الیس بل منتشر شد. صفت «Whither» است که هم اسم است و هم فعل و ریشه‌ای اسکاتلندی دارد. این واژه‌ای است گویا، بیانگر توفانی که گرد خانه شخصیت اصلی داستان می‌چرخد و بدین ترتیب، فضای رمان را از نظر صدا، به شکلی نمادین تجسم می‌بخشد. داستان رمان برای مسافری تعریف شده است و او آن را به اول شخص روایت می‌کند. پدر و مادر هیثکلیف که کولی‌اند، او را رها کرده‌اند و آقای ارنشا او را نزد خود در روستا پذیرفته است و همچون فرزندان خویش بزرگ می‌کند. پس از مرگ ارنشای پیر به دست پسرش در یک توطئه بر علیه هیث کلیف، پسرش هیندلی که شخصیتی پست و بلهوس است، پسر جوان را، که همواره مورد تنفرش بوده است، رنج می‌دهد. در عوض، کاترین، دختر ارنشا با او تفاهم دارد و هثیکلیف با همه شخصیت پرشور و خشن خود عاشق او می‌شود. اما روزی می‌شنود که کاترین می‌گوید هرگز خود را تا آن حد پایین نخواهد آورد که با آن کولی ازدواج کند. هیثکلیف که غرور وحشی‌اش عمیقاً جریحه‌دار شده است، خانه را ترک می‌گوید و سه سال بعد، پس از اندوختن ثروت، بازمی‌گردد. کاترین با مردی مبتذل به نام ادگار لینتون ازدواج کرده است. برادرش، هیندلی، نیز ازدواج کرده است و اکنون با کمال میل از هیثکلیف ثروتمند استقبال می‌کند. اما هیثکلیف از این پس تنها برای انتقام زنده است. عشقی شدید و تلخ او را به کاترین پیوند می‌دهد که گویی افسون این عشق او را نیز منقلب کرده است و هنگامی که دختری به نام کتی به دنیا می‌آورد، خود از همان عشق می‌میرد. در این میان، هیثکلیف با ایزابل، خواهر ادگار لینتون، ازدواج می‌کند. ولی او را دوست ندارد و با بیرحمی با او رفتار می‌کند. هیثکلیف بر هیندلی و پسرش هیرتون نیز تسلط دارد و برای اینکه از رفتار بد هیندلی با خود در آن زمان که کودک بود انتقام بگیرد، هیرتون را در شرایطی نگاه می‌دارد که مثل حیوانی وحشی بارآید. سپس، کتی را نزد خود می‌آورد و او را مجبور می‌کند تا با پسر عقب‌افتاده و نفرت‌انگیزش ازدواج کند. او در دل امید آن را دارد که سرانجام بتواند ثروت خانواده لینتون را به چنگ آورد. پس از مرگ پسر هیثکلیف کتی، بیوه جوان او، نسبت به هیرتون مهری به دل می‌گیرد و به آموزش او می‌پردازد. اما اکنون روحیه هیثکلیف دیگر فرسوده است و او آرزوی مرگ می‌کند تا به کاترین بپیوندد. هیثکلیف می‌کوشد تا خانه ارنشا و لینتون را ویران کند، اما به سبب عدم قاطعیت با شکست روبرو می‌شود. پس از مرگ او، هیرتون و کتی امکان می‌یابند که باهم ازدواج کنند و به خوشی زندگی کنند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:47 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
داستان کتاب «خوشه‌های خشم» او که سال 1939 به چاپ رسید در مورد يك خانواده فقير آمريكايي كه در پي يافتن كار راهي ايالت كاليفرنيا شده اند،است . خانواده اي كه با وجود پدربزرگ و مادربزرگ يك زن حامله و دو بچه كوچك احتياج زيادي به سرپناه و غذا دارند و حاضرند براي هر مزدي كار كنند تا شكمشان سير شود . آنها فكر مي كنند در كاليفرنيا كار زياد است اما متوجه مي شوند كه تعداد كارگرها چندين برابر كارهاي موجود است و كارفرمايان مرب مزدها را كم مي كنند. این رمان در محکومیت بی‌عدالتی و روایت سفر طولانی یک خانواده تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت می‌کنند اما اوضاع آن‌گونه که آن‌ها پیش‌بینی میکنند پیش نمی‌رود. اتفاقات این رمان در دهه سی میلادی و در سال های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی می‌دهد.انجمن کشاورزان متحد کالیفرنیا این رمان را دروغ و پروپاگاندای کمونیستی خواندند. این در حالی بود که این کتاب مدت کوتاهی توسط ژوزف استالین نیز در اتحاد جماهیر شوروی تحریم شده بود زیرا حزب کمونیست حاکم از این تفکر که حتی بی‌نواترین آمریکایی هم می‌تواند صاحب یک ماشین باشد خوشحال نبود. اشتاین‌بک چندین بار تهدید به مرگ شد و اف‌بی‌آی او را تحت نظر قرار داد. این کتاب سال 1939 منتشر شد و زیاد به مذاق سرمایه دارن و زمین داران آمریکا خوش نیامد. این کتاب برای مدتی توی آمریکا ممنوع شد . این کتاب در بسیاری از کتابخانه‌ها ممنوع شد و نسخه هایی از آن به صورت سمبلیک در شهرهای سراسر آمریکا سوزانده شدند. دبلیو بی کمپ یکی از موفق ترین تولیدکنندگان نخ در کالیفورنیا که مسئولیت سرپرستی عمل سوزاندن این کتاب در بیکرزفیلد را بر عهده گرفته بود گفت: ما عصبانی هستیم، اما نه به خاطر اینکه تحت حمله خارجی قرار گرفته‌ایم، بلکه به خاطر اینکه با کتابی تحت حمله قرار گرفته ایم که نهایی‌ترین وجه معانی کلمه «وقیح» است. اشتاين بك به خاطر اين كتاب برنده جايزه پوليتزر شده . جان اشتاین بک در سال 1962 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ساموئل هاپکینز آدامز نویسنده ی معاصر و بزرگ امریکا قریب نود سال قبل در امریکا متولد شد.امروزه با وجود اینکه برف پیری کاملا" بر سر و رویش نشسته هنوز دست از فعالیت های ادبی برنداشته و باز هم با همان شوق و حرارت اولیه چیز می نویسد.کتاب اتوبوس شب که از آثار دلنشین و برجسته ی این نویسنده ی چیره دست محسوب میگردد به سال 1933 برای نخستین بار چاپ و منتشر شد و از همان بدو انتشار چنان مورد استقبال گرم و پرشور خوانندگان قرار گرفت که کمپانی معظم کلمبیا سال بعد از روی آن با شرکت هنر پیشگان بزرگی همچون کلارک گیبل و کلودت گلبرگ فیلم جالبی تهیه کرد که بهترین فیلم سال شناخته شد و هنرپیشگان و کارگردان آن هر سه موفق به دریافت جایزه ی اسکار گردیدند. شهرت این کتاب در سایر کشورهای غربی و شرقی به هیچوجه کمتر از خود امریکا نبوده است. خوشه های خشم جان اشتاین بک داستان کتاب «خوشه‌های خشم» او که سال 1939 به چاپ رسید در مورد يك خانواده فقير آمريكايي كه در پي يافتن كار راهي ايالت كاليفرنيا شده اند،است . خانواده اي كه با وجود پدربزرگ و مادربزرگ يك زن حامله و دو بچه كوچك احتياج زيادي به سرپناه و غذا دارند و حاضرند براي هر مزدي كار كنند تا شكمشان سير شود . آنها فكر مي كنند در كاليفرنيا كار زياد است اما متوجه مي شوند كه تعداد كارگرها چندين برابر كارهاي موجود است و كارفرمايان مرب مزدها را كم مي كنند. این رمان در محکومیت بی‌عدالتی و روایت سفر طولانی یک خانواده تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت می‌کنند اما اوضاع آن‌گونه که آن‌ها پیش‌بینی میکنند پیش نمی‌رود. اتفاقات این رمان در دهه سی میلادی و در سال های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی می‌دهد.انجمن کشاورزان متحد کالیفرنیا این رمان را دروغ و پروپاگاندای کمونیستی خواندند. این در حالی بود که این کتاب مدت کوتاهی توسط ژوزف استالین نیز در اتحاد جماهیر شوروی تحریم شده بود زیرا حزب کمونیست حاکم از این تفکر که حتی بی‌نواترین آمریکایی هم می‌تواند صاحب یک ماشین باشد خوشحال نبود. اشتاین‌بک چندین بار تهدید به مرگ شد و اف‌بی‌آی او را تحت نظر قرار داد. این کتاب سال 1939 منتشر شد و زیاد به مذاق سرمایه دارن و زمین داران آمریکا خوش نیامد. این کتاب برای مدتی توی آمریکا ممنوع شد . این کتاب در بسیاری از کتابخانه‌ها ممنوع شد و نسخه هایی از آن به صورت سمبلیک در شهرهای سراسر آمریکا سوزانده شدند. دبلیو بی کمپ یکی از موفق ترین تولیدکنندگان نخ در کالیفورنیا که مسئولیت سرپرستی عمل سوزاندن این کتاب در بیکرزفیلد را بر عهده گرفته بود گفت: ما عصبانی هستیم، اما نه به خاطر اینکه تحت حمله خارجی قرار گرفته‌ایم، بلکه به خاطر اینکه با کتابی تحت حمله قرار گرفته ایم که نهایی‌ترین وجه معانی کلمه «وقیح» است. اشتاين بك به خاطر اين كتاب برنده جايزه پوليتزر شده . جان اشتاین بک در سال 1962 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. «روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یک جنس است»بلندیهای بادگیر امیلی برونته بلندیهای بادگیر امیلی برونته بلندیهای بادگیر [Wuthering Heights]. رمانی از امیلی برانته (برونته) (1818-1848) بانوی نویسنده انگلیسی، که در 1847 با نام مستعار الیس بل منتشر شد. صفت «Whither» است که هم اسم است و هم فعل و ریشه‌ای اسکاتلندی دارد. این واژه‌ای است گویا، بیانگر توفانی که گرد خانه شخصیت اصلی داستان می‌چرخد و بدین ترتیب، فضای رمان را از نظر صدا، به شکلی نمادین تجسم می‌بخشد. داستان رمان برای مسافری تعریف شده است و او آن را به اول شخص روایت می‌کند. پدر و مادر هیثکلیف که کولی‌اند، او را رها کرده‌اند و آقای ارنشا او را نزد خود در روستا پذیرفته است و همچون فرزندان خویش بزرگ می‌کند. پس از مرگ ارنشای پیر به دست پسرش در یک توطئه بر علیه هیث کلیف، پسرش هیندلی که شخصیتی پست و بلهوس است، پسر جوان را، که همواره مورد تنفرش بوده است، رنج می‌دهد. در عوض، کاترین، دختر ارنشا با او تفاهم دارد و هثیکلیف با همه شخصیت پرشور و خشن خود عاشق او می‌شود. اما روزی می‌شنود که کاترین می‌گوید هرگز خود را تا آن حد پایین نخواهد آورد که با آن کولی ازدواج کند. هیثکلیف که غرور وحشی‌اش عمیقاً جریحه‌دار شده است، خانه را ترک می‌گوید و سه سال بعد، پس از اندوختن ثروت، بازمی‌گردد. کاترین با مردی مبتذل به نام ادگار لینتون ازدواج کرده است. برادرش، هیندلی، نیز ازدواج کرده است و اکنون با کمال میل از هیثکلیف ثروتمند استقبال می‌کند. اما هیثکلیف از این پس تنها برای انتقام زنده است. عشقی شدید و تلخ او را به کاترین پیوند می‌دهد که گویی افسون این عشق او را نیز منقلب کرده است و هنگامی که دختری به نام کتی به دنیا می‌آورد، خود از همان عشق می‌میرد. در این میان، هیثکلیف با ایزابل، خواهر ادگار لینتون، ازدواج می‌کند. ولی او را دوست ندارد و با بیرحمی با او رفتار می‌کند. هیثکلیف بر هیندلی و پسرش هیرتون نیز تسلط دارد و برای اینکه از رفتار بد هیندلی با خود در آن زمان که کودک بود انتقام بگیرد، هیرتون را در شرایطی نگاه می‌دارد که مثل حیوانی وحشی بارآید. سپس، کتی را نزد خود می‌آورد و او را مجبور می‌کند تا با پسر عقب‌افتاده و نفرت‌انگیزش ازدواج کند. او در دل امید آن را دارد که سرانجام بتواند ثروت خانواده لینتون را به چنگ آورد. پس از مرگ پسر هیثکلیف کتی، بیوه جوان او، نسبت به هیرتون مهری به دل می‌گیرد و به آموزش او می‌پردازد. اما اکنون روحیه هیثکلیف دیگر فرسوده است و او آرزوی مرگ می‌کند تا به کاترین بپیوندد. هیثکلیف می‌کوشد تا خانه ارنشا و لینتون را ویران کند، اما به سبب عدم قاطعیت با شکست روبرو می‌شود. پس از مرگ او، هیرتون و کتی امکان می‌یابند که باهم ازدواج کنند و به خوشی زندگی کنند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر • داستان در مورد خانواده کامپسون و سرگذشت اعضای این خانواده است . آقاتی کامپسون مزرعه دار بزرگی است که به نوعی نیهیلیست می باشد . کارولین همسر او که تنها علاقه مند به پسر کوچکش می باشد . این خانواده 4 فرزند دارند . کونتین که پسری باهوش و حساس و در عین حال شیفته مرگ است . بنجامین که پسری عقب افتاده و در عین حال لال است . جیسن که پسری اقتصادی و خودخواه است . کدی تک دختر خانواده که به گفته فاکنر قهرمان اصلی کتاب است و قبل از ازدواج کردن ، باردار می شود . داستان پیچیده است و افراد با اسامی مشابه در نسل های مختلف در داستان وجود دارند یا افرادی هستند که تغییر نام می دهند و علاوه بر این برخی شخصیت های زن و مرد اسم یسکان دارند . فصل اول از زبان بنجامین روایت می شه و از آن جایی که بنجامین عقب افتاده ذهنی است قادر به یادآوری مطالب به صورت درست نیست . او دائما در زمان رفت و آمد دارد و هر بار قسمتی از یک ماجرا را به یاد می آورد . فصل دوم از زبان کونتین روایت می شود که این فصل از فصل اول هم سخت تره . کونتین ذهنی آشفته و افسرده دارد و گاه حتی جملات را نصفه کاره رها می کند .فصل سوم از زبان جاسن است که روایتی مستقیم و ساده دارد و فصل چهارمی نیز از زبان راوی وجود دارد و در انتها اصل و نسب و سرانجام این خانواده ذکر شده است . جیسون کامپسون سوم (؟-۱۹۱۲): پدر خانوادهٔ کامپسون که تأثیر زیادی بر افکار پسر خود، کونتین، دارد. • کارولین باسکومب کامپسون (؟-۱۹۳۳): همسر جیسون سوم که علاقهٔ زیادی به پسر آخر خود، جیسون، دارد و همچنین به خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده، افتخار می‌کند. • کونتین کامپسون (۱۸۹۱-۱۹۱۰): راوی بخش دوم داستان و پسر اول خانوادهٔ کامپسون که تحت تأثیر نظرات پدر خود است و علاقهٔ زیادی به خواهر خود دارد. همچنین او راوی داستان ابشالوم، ابشالوم است. • کدی کامپسون (۱۸۹۲-؟): دختر خانواده که فاکنر او را قهرمان این داستان می‌داند. • بنجامین کامپسون (۱۸۹۵-؟): راوی بخش اول داستان که معلول ذهنی است. نام او در ابتدا هم‌نام دایی‌اش، موری، بوده که در کودکی نامش را تغییر می‌دهند. • جیسون کامپسون چهارم (۱۸۹۴-؟): راوی بخش سوم داستان که در ۱۹۱۲ کفالت خانواده را برعهده گرفت. • دیلسی گیبسون(؟): خدمتکار سیاه‌پوست خانواده • کونتین کامپسون: دختر کدی که به وسیلهٔ مادرش به خانهٔ اجدادی‌اش فرستاده می‌شود.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ساموئل هاپکینز آدامز نویسنده ی معاصر و بزرگ امریکا قریب نود سال قبل در امریکا متولد شد.امروزه با وجود اینکه برف پیری کاملا" بر سر و رویش نشسته هنوز دست از فعالیت های ادبی برنداشته و باز هم با همان شوق و حرارت اولیه چیز می نویسد.کتاب اتوبوس شب که از آثار دلنشین و برجسته ی این نویسنده ی چیره دست محسوب میگردد به سال 1933 برای نخستین بار چاپ و منتشر شد و از همان بدو انتشار چنان مورد استقبال گرم و پرشور خوانندگان قرار گرفت که کمپانی معظم کلمبیا سال بعد از روی آن با شرکت هنر پیشگان بزرگی همچون کلارک گیبل و کلودت گلبرگ فیلم جالبی تهیه کرد که بهترین فیلم سال شناخته شد و هنرپیشگان و کارگردان آن هر سه موفق به دریافت جایزه ی اسکار گردیدند. شهرت این کتاب در سایر کشورهای غربی و شرقی به هیچوجه کمتر از خود امریکا نبوده است.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
"پیتر وارن" نزدیک غروب با شکم سیر و یک جامه دان به ایستگاه اتوبوس نزدیک گردید. صف طولانی مسافرین به او فهماند که از جایش دیر جنبیده.در همین وقت دختر زیبا و نمکینی که جامه دانی در یک دست گرفته بود به صف مزبور پیوست.حالت صورت دخترک به طرف می فهماند که نباید از حد خود تجاوز کند.درست در این هنگام بلندگو با صدای گوش خراشی مقصد را که عبارت از "جکسون میل" بود اعلام داشت. وقتی که "پیتر"پا بدرون اتوبوس گذاشت نظری به اطراف افکند. تمام صندلی ها جز ردیف آخر و یک صندلی در وسط اتوبوس اشغال شده بود.صندلی های عقب خیلی زود توسط چند نفر مسافر گرفته شد.حالا فقط صندلی وسط خالی مونده بود که روی آن هم چند بسته ی روزنامه به چشم می خورد. پیتر شوفر را صدا کرد و گفت: آهای!بیا و اینها را بردار. شوفر که در خارج ایستگاه بود با تعجب نگاهی به مرد جوان افکند و چیزی نگفت. پیتر دیگر معطلی را جایز ندانسته،شیشه ی پنجره را کنار زد و بسته های روزنامه را از آنجا بیرون انداخت. شوفر با عصبانیت خود را به پیتر رسانید و گفت: ـ اصلا" معلوم است چه می کنی؟ پیتر دستش را در جیب شلوارش برد.شوفر که متوحش شده بود یک قدم عقب رفت،اما پیتر دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و گفت: ـ مثل اینکه قصد داشتی چانه ی مرا نوازش دهی؟به هر حال اگر این کار را بکنی خیلی از تو ممنون خواهم شد.چون جریمه ای که باید در ازای این تخطی بپردازی درد مرا تا اندازه ای دوا خواهد کرد! اخطار مرد جوان غضب شوفر را از بین برد.در همین وقت دخترکی که با پیتر سوار اتوبوس شده بود به آنها نزدیک و به مرد جوان گفت:اجازه می فرمایید؟ پیتر با حیرت خود را کنار کشید و گفت: ـ بفرمایید!و دخترک کنار او روی صندلی نشست. اتوبوس در امتداد جاده به حرکت درآمد.دخترک نازک نارنجی که از تکانهای آن به جان آمده بود به پیتر گفت: ـ به شوفر بفرمایید آهسته تر حرکت کند! پیتر با تعجب گفت: ـ خیال نمی کنم او به حرف کسی توجه کند. دخترک با نفرت و غضب رویش را برگرداند. هنوز اتوبوس مقدار زیادی پیش نرفته بود که ناگهان اتومبیلی جلوی آن پیچید و اتوبوس را از جاده منحرف ساخت.این عمل باعث شد که یکی از چرخ های اتوبوس پنچر شود. چون تعویض چرخ در حدود پانزده دقیقه به طول انجامید پیتر به دخترک گفت که برای رفع عصبانیتش پیاده شده و قدری راه برود.دخترک لجباز جامه دانش را جلو پایش گذاشت و بی حرکت ایستاد.یکوقت دید که پیتر دیوانه آسا در بیابان به دنبال شبحی می دود و فریاد می کشد:بایست! بایست! وقتی که درست دقت کرد دید جامه دانش مفقود شده است.پیتر دست خالی مراجعت کرد و به دخترک گفت که موفق به گرفتن دزد نشده و بهتر است در ایستگاه بعد تلگرافا" از "جکسون ویل" تقاضای پول نماید،لیکن دختر نپذیرفت.هنگامی که اتوبوس براه افتاد دخترک جای مرد سارق نشست،اما پس از مدتی متوجه شد که جای اولش بمراتب از آن راحت تر بوده از این رو مراجعت کرد و مجددا" روی صندلی در کنار پیتر نشست و پس از چند دقیقه خوابش برد. آفتاب روز بعد از شیشه ی اتوبوس به درون تابیده بود که دخترک از خواب برخاست.همین که چشمانش را گشود دید همسفرش کت خود را بدور او پیچیده و خودش بدون کت خوابیده است. این همه لطف و مهربانی دل دخترک را نرم کرد و تبسمی بر لب ظاهر ساخت اما متأسفانه پیتر بیدار نبود که تبسم او را ببیند. اندکی بعد اتوبوس به جکسون ویل رسید و برای تعمیرات جزئی توقف کرد.مسافرین جهت صرف صبحانه پنجاه دقیقه وقت داشتند.پیتر دخترک را بر رستوران محقری راهنمایی کرد.دخترک یک صبحانه ی شاهانه سفارش داد،اما پیتر گفت:صبحانه ی مختصرش را پنج دقیقه ی دیگر برایش بیاورند و فورا" خود را بروشوئی رساند و صورتش را اصلاح کرد.وقتی که مراجعت نمود دید همسفرش روی صورت حساب نوشته: "من به حمام رفتم."هنگامی که دخترک از حمام بیرون آمد و خودش را به رستوران رسانید.مدتی از حرکت اتوبوس گذشته بود.پیتر از فرط عصبانیت به خود می پیچید و به خود و قلب ضعیفش که او را پای بند آن دختر خود سر ساخته بود لعنت می فرستاد.ولی وقتی که صورت زیبا و گل انداخته همسفر خوشگلش را دید خشمش را فرو خورد و خنده ای بر لب راند.دخترک پرسید: ـ چقدر وقت داریم؟ پیتر گفت:تمام روز!چون بلیط ها تا ده روز اعتبار دارند و ما می توانیم با اتوبوس بعدی که در ساعت هشت شب حرکت می کند براه بیفتیم. پس از صرف صبحانه دخترک تصمیم گرفت به اسب دوانی برود.لکن پیتر او را به باغ ملی برد و پس از قدری قدم زدن بدو گفت:اگر یک بلیط ترن برایتان بخرم حاضرید مثل بچه ی آدم به منزلتان برگردید؟ دخترک گفت: ـ اگر راست می گوئید پولش را به عنوان قرض به خودم بدهید. پیتر پیشنهاد او را نپذیرفت و همین عمل دخترک را سخت ناراحت کرد از این رو سرش را پایین انداخت و براه افتاد.پیتر پشت سر او بانگ برآورد: ـ ساعت شش و نیم در همینجا منتظرتان هستم. دخترک مدتی در شهر غریب پرسه زد و به یکی دو سینما سر کشید و سرانجام بیست و پنج دقیقه به ساعت هفت خودش را به باغ ملی رساند اما اثری از پیتر ندید.اضطراب سراسر وجودش را فرا گرفت.آیا مرد جوان او را تنها گذاشته و رفته بود؟ کم کم تاریکی شب جهان را فرا گرفت.زنگ کلیسا ساعت هفت را اعلام کرد که سر و کله ی پیتر از دور پیدا شد.دخترک با عصبانیت گفت: ـ آقا،کجا تشریف داشتید؟ پیتر با خنده گفت:این سزای اشخاص وقت نشناس است. و دست دخترک را گرفت و او را به دنبال خود کشید و ضمن راه از او پرسید:خوب چقدر پول دارید؟ دختر وقتی که پولهایش را برای شمردن بیرون آورد،پیتر آنها را گرفت و در جیبش گذاشت و گفت:موقعیت ایجاب می کند که پول ها نزد من باشد. بعد با هم به رستوران رفتند.این بار پیتر سفارش غذا داد.غذای ساده ای بود،ولی دخترک کاری نمی توانست بکند.پس از صرف شام بایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدند و مجددا" در دل شب براه افتادند.بارانهای اخیر جاده ها را بوضع فلاکت بار و اسف انگیزی در آورده بود.یکی دو بار نزدیک بود اتوبوس چپه شود. بالاخره شوفر از فرط ناچاری اتوبوس را در دهکده ای متوقف ساخت.پیتر با همسفر زیبایش به مهمانخانه ای رفت و در آنجا اطاقی گرفت و وقتی که تنها شدند پرسید:اسم شما چیست؟ دخترک گفت:اسم من"الیزابت" است.اما شما با اسم من چکار دارید؟ پیتر گفت:آخر من شما را اینجا زن خود معرفی کرده ام و باید اسمتان را بدانم. دختر زیبا سخت برآشفت و اعتراض کرد.پیتر با خونسردی گفت: ـ اگر جز این رفتار می کردم ناچار بودیم دو اطاق بگیریم و اینهم با وضع مادی ما جور در نمی آمد. الیزابت گفت:من که شما را نمی شناسم و نمی دانم کیستید؟ پیتر گفت:اگر خوب به صورتم نگاه کنید خواهید دید که نه دزدم و نه آدمخوار!به علاوه،شما هم خوردنی نیستید! این حرف کاملا" الیزابت را دلخور کرد،اما چیزی نگفت.پیتر دو میخ بطرفین اطاق کوبید و طنابی به آنها بست و پتوئی روی آن انداخت.بدین ترتیب بین تختخواب خود و بستر الیزابت حجابی بوجود آورد. صبح هم الیزابت را مجبور ساخت که زودتر از خواب برخاسته و استحمام کند. پس از صرف صبحانه مختصری که با دست خود جوان تهیه شده بود،دو نفری به طرف ایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدند و براه افتادند.باران و سیل جاده ها را بکلی بسته بود.شوفر گفت: ـ اگر امشب به "چارلستون"برسیم خیلی شانس آورده ایم. چراغ ها تازه روشن شده بود که اتوبوس به چارلستون رسید و توقف کرد. پیتر و الیزابت هر دو پیاده شدند.پیتر جهت پاره ای از تحقیقات به سویی رفت. الیزابت به یکی از دوستانش برخورد و در جواب سؤالات او گفت که از خانه ی پدرش گریخته و بعد یک دلار از او قرض گرفت و به عمویش تلگرافی زد و از وی راجع به پیتر سؤالاتی کرد.پیتر قبلا" ضمن صحبت گفته یود که عموی او را می شناسد. سپس سوار اتوبوس شده و به سفرشان ادامه دادند.اتوبوس پس از طی چندین میل بعلت خرابی در دهکده ی دیگری توقف کرد.باز هم پیتر و الیزابت خویشتن را زن و شوهر معرفی کرده و اطاق مشترکی در یک مهمانخانه اجاره کردند. وقتی که در بسترهایشان دراز کشیدند الیزابت شروع به صحبت کرد و گفت که چون پدرش او را نمی فهمیده و به عشق او و"وستلی" خلبان معروف وقعی نمی گذاشته او نیز از خانه گریخته است.پیتر به او نصیحت کرد که دست از وراجی برداشته استراحت کند. صبح پس از خوردن صبحانه باز به سفر خویش ادامه دادند.سیل قسمتی از جاده را فرا گرفته و راه را مسدود ساخته بود.چند اتومبیل دیگر هم از حرکت باز ایستاده بود. اتوبوس ناچارا" در وسط بیابان توقف کرد.پیتر اتومبیل زن و شوهری را تعمیر نموده و در ازای خدمتش از آنان خواست که شب به الیزابت رختخوابی بدهند و آندو نیز تقاضای او را پذیرفتند.هنگامی که الیزابت و پیتر تنها شدند،دخترک گله کنان گفت:سه روز است که ما ظاهرا" زن و شوهریم ولی من کوچکترین اطلاعی درباره ی شما ندارم و نمی دانم کیستید و شغلتان چیست؟ پیتر گفت:یک بنده خدا!فعلا" شغل معینی ندارم اما از شیمی چیزهائی سرم می شود و اگر مرد احمقی پیدا شود که مرا استخدام کند،سالیانه شش هفت هزار دلار عایدی خواهم داشت. الیزابت با تمسخر سرش را تکان داد و گفت:فقط شش هفت هزار؟ برادر من که آدم مجردیست می گوید با ده هزار دلار هم نمی تواند زندگی کند. پیتر به او گفت:منهم مجردم. آبهای چندین نهر بهم پیوسته و تبدیل به رودخانه ی سیلابی عظیم شده و همه چیز حتی پل فولادین سر راه که تنها مایه ی امید آوارگان بیابان بود ویران ساخته بود.یک روز صبح وقتی که پیتر و الیزابت طبق معمول در بیابان صبحانه می خوردند،مردی خود را به پیتر رساند و او را به گوشه ای برد و گفت: ـ امروز رادیو اعلام کرد که دختر "آلکساندر آندریوز" گمشده یا او را ربوده اند و به کسی که خبر پیدا شدن او را بدهد ده هزار دلار جایزه خواهند داد.من می دانم که الیزابت دختر همان میلیونر معروف است.اگر در این امر به من کمک کنید نیمی از جایزه را به شما خواهم داد.پیتر بی آنکه راجع به آن جریان چیزی به الیزابت بگوید ساعت ده شب او را سوار قایق کهنه ای کرد و از آنجا دور شدند.او قایق را بر حسب تصادف یافته بود. مدت مدیدی هر دو پارو زنان بر سطح امواج خروشان رودخانه میلغزیدند.سرانجام با زحمت زیاد به خشکی رسیدند.پیتر جامه دانش را بر دوش گذاشت و دست الیزابت را گرفت و براه افتاد.پس از نیم میل راه پیمایی الیزابت از فرط خستگی و گرسنگی از پای درآمد. تهدید پیاپی پیتر نتوانست او را به حرکت در آورد.ناچار مرد جوان جثه ی سبک و ظریف وی را در میان بازوان نیرومندش گرفت و قدم در راه نهاد. وقتی که صبح الیزابت چشمهایش را گشود خویشتن را در اطاق بی در و پنجره ای خفته یافت.پیتر کمی دورتر از آنجا در گودال آبی استحمام می کرد.پس از صرف صبحانه ی ساده ای که عبارت از یک جوجه ی دزدیده شده بود،سفر خویش را از سر گرفتند.همانطوریکه در مسیر جاده پیش می رفتند اتومبیلی در کنارشان ایستاد و صاحب خوش روی آن،آنها را دعوت به سوار شدن کرد. در شهر "رلی"پیتر تلگرافی به پدر الیزابت مخابره کرد که بیهوده دنبال دختر فراریش نگردد چون وی چند روز دیگر او را سالم به نیویورک خواهد آورد،الیزابت نیز جواب تلگرافی را که به عمویش فرستاده بود دریافت داشت.عمویش به او نوشته بود پیتر جوان خطرناک و ماجراجوئی است و او باید مواظب خودش باشد.در حین عبور از چهار راهی یک پلیس الیزابت را شناخته و اتومبیل آنها را متوقف ساخت.ولی صاحب اتومبیل که موسوم به "تاد" بود گفت که الیزابت خواهرزاده اش می باشد و پس از رهائی از چنگ پلیس به آن دو پیشنهاد کرد که از بیراهه بروند.جوان های بی تجربه نیز پیشنهاد او را پذیرفتند. اتومبیل در کنار مهمانخانه ی دور افتاده ای توقف کرد.تاد گفت که چون موتور اتومبیلش صدای غریبی می دهد باید نگاهی بدان بیندازد.به این بهانه می خواست جامه دان آنها را برباید که پیتر خود را به سرعت به او رساند و درست وقتی که اتومبیل به حرکت در آمد روی رکاب آن پرید. تاد اتومبیل را در حاشیه ی جنگلی نگهداشت و بین آن دو مرد زد و خورد شدیدی در گرفت. بالاخره پیتر برتاد پیروز شده و او را بدرختی بست و بوسیله ی اتومبیل او به همان خانه بازگشت و جریان را برای الیزابت نقل کرد.شب را ناچار شدند در همانجا بمانند.نیمه شب دو نفر دزد اتومبیل آنها را بسرقت بردند.پیتر با وجود اینکه همه چیز را دید بروی خود نیاورد.فکر کرد که اگر خویشتن را به نام تاد معرفی نماید و بوسیله ی پلیس اتومبیل را از چنگ سارقین بدر آورد،مدتی او و الیزابت از شر تعقیب پلیس آسوده خواهند بود.پس از عملی ساختن نقشه اش اتومبیل را از دزدان پس گرفت و همسفر زیبایش را توی آن سوار کرد و عازم "نیویورک" گردید. در طول راه پیتر بدون مشورت با الیزابت لباسهای او را فروخت و یکدست لباس ارزان و بیقواره برایش خرید.این موضوع مدتی میانه آندو را بر هم زد.الیزابت هنوز نمی فهمید که چرا پیتر مرتکب چنین اعمالی می شود.اما بالاخره کدورت از میان آنها رخت بر بسته و با یکدیگر آشتی کردند. سرانجام به اسکله ی "پورت لی"رسیدند و در آنجا اتومبیل را ترک گفته و سوار کشتی شدند.در کشتی باز هم با امساک باقیمانده ی پولهایشان را خرج می کردند.بالاخره وقتی که به نیویورک رسیدند،الیزابت مسئله قرضی را که به پیتر داشت مطرح ساخت و خیال می کرد مرد جوان او را وادار به فراموش کردن آن خواهد ساخت.لیکن پیتر یک صفحه از دفترچه ی یادداشتش را پاره کرد و بدو داد.در روی آن تمام مخارجی که برای الیزابت کرده بود یادداشت نموده بود.این امر دختر جوان را آزرد،اما اصلا" بروی خودش نیاورد و پیتر آدرسی به او داد تا پول را به آنجا بفرستد.البته برای دختری مثل الیزابت مشکل بود که بفهمد در باطن پیتر چه می گذرد و وی چگونه با رؤیاها و عواطف جوانیش می جنگند. پیتر همسفرش را تا کنار در کاخ مجلل پدرش راهنمایی کرد و سپس با اندوه زایدالوصفی از او جدا شد.الیزابت مدت چهل و هشت ساعت با پدرش قهر بود و پس از آن پدر و دختر با یکدیگر آشتی کردند.چند روز بعد پیتر کفش های خیس الیزابت را در جعبه ای گذاشته و رویش را با گلهای زیبائی پوشاند و آن را با پست برای او فرستاد. یک روز الیزابت ماجرای سفر دور و درازش را با آب و تاب برای پدرش نقل کرد. دست آخر پدرش پرسید:نام این جوان چیست؟ ـ پیتر وارن. پدر الیزابت سخت متعجب شده و بعد به اطاق دیگر رفته و نامه ی پیتر را آورد.و بدست دخترش داد و گفت:جوانی که اینقدر مورد تحسین تو است،تو را به ده هزار دلار فروخته و بخاطر پول تو را به اینجا آورده است. الیزابت که قلبا" به پیتر علاقمند شده و جوانمردی و پاکدامنی وی را تمجید می کرد،به قدری از این عمل کثیف رنجیده خاطر گردید که گفت:نه،پدر جان.نباید این وجه را به او بدهید. پدرش گفت:او روز پنج شنبه ساعت ده و نیم صبح بدیدن من می آید تا جایزه اش را بستاند.سعی می کنم نقطه ی ضعفی در گفتارش یافته و از دادن ده هزار دلار بدو خودداری نمایم. روز پنج شنبه درست در سر ساعت مقرر پیتر در دفتر آقای آندریوز حاضر شد.قیافه آقای آندریوز به او نشان داد که مورد پسند و علاقه ی وی واقع نشده است.مرد میلیونر با تشدد گفت:هان؟ برای دریافت جایزه ی خود مراجعه کرده اید،پیتر گفت:نه،برای گرفتن طلبم! ـ کدام طلب؟ پیتر ورق یادداشتی را که صورت هزینه ی سفر الیزبت را در آن شب نوشته بود بدست او داد،آقای آندریوز بقدری از دیدن آن مطالب خشمگین شد که فریاد کشید:شما گستاخی را به جائی رسانده اید که علاوه بر دریافت ده هزار دلار صورت خرج جداگانه ای هم به من ارائه می دهید؟ خیلی خوب،من آن را هم بر مبلغ ده هزار دلار اضافه می کنم! پیتر که چیزی جز حقش نمی خواست خیلی زود او را از اشتباه در آورد و گفت که به ده هزار دلار چشمداشت ندارد.مرد ثروتمند که باطنا" از فتوت پیتر شاد شده بود گفت:شاید عاشق الیزابت شده اید که اینهمه فتوت و بخشش به خرج می دهید؟ پیتر گفت:من کوچک تر از آن هستم که عاشق دختر شما بشوم. مرد جهان دیده و ثروتمند که پی به شایستگی جوان برده بود گفت:نه،اینطور نیست.شما از سر او هم زیاد هستید چون کاری را که من در عرض ده سال نتوانستم انجام دهم،در عرض پنج روز انجام داده اید. پس از عزیمت پیتر الیزابت را به دفتر پدرش رسانید و بعد از مطلع شدن از واقعیت امر،دانست که راجع به پیتر چقدر دور از انصاف قضاوت کرده از این رو بی درنگ بدرون تاکسی پرید و آدرس منزل جوان را به شوفر آن گفت: ساعتی بعد دو جوان در تمام امور توافق حاصل کرده و تصمیم گرفته بودند پس از ازدواج ماه عسل خود را در یکی از مهمانخانه هائیکه ضمن سفر اخیرشان شبی در آن بیتوته کرده بودند بگذرانند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
عروسی فیگارو پرده یک اتاقی با یک مبل در وسط و چیدمانی ناتمام فیگارو با شادی مشغول اندازه گیری اتاق برای جای دادن تخت خوابشان می‌باشد و سوزانا هم کلاهی را که قرار است امشب برای مراسم عروسیشان بر سر گذارد، جلوی آینه امتحان می‌کند. فیگارو از اینکه کنت این اتاق را به آنها داده بسیار خوشحال است ولی سوزانا از این بابت ابراز نگرانی می‌کند. فیگارو از او می‌خواهد که بیشتر توضیح دهد و سوزانا می‌گوید که کنت به او چشم داشته و تصمیم دارد که از حق فئودالی خود استفاده کند و دادن اتاقی همجوار با اتاق خودش به آنها، از روی عمد بوده است. کنت هنگامی که می‌خواست با رزین ازدواج کند، اعلام کرده بود که از این حق خود چشم پوشی خواهد کرد، اما حالا با دیدن سوزانای زیبا، تصمیم می‌گیرد این حق را احیا کند. فیگارو با شنیدن حرفهای سوزانا، به شدت خشمگین میشود و در پی طرح نقشه ایی برای ممانعت کنت از دستیابی به سوزانا میگردد . فیگارو از اتاق خارج میشود و دکتر بارتولو با مارچلینا وارد میشوند. مارچلینا، دکتر بارتولو را به عنوان وکیل خود استخدام کرده تا فیگارو را به انجام توافقی که چندی پیش بین آنها امضا شده، وادار سازد. مدتی پیش فیگارو به پول نیاز داشته که مارچلینا هم مبلغی را به او قرض میدهد؛ به این شرط که اگر نتوانست پول را به موقع باز گرداند، با هم ازدواج کنند. دکتر بارتولو که در گذشته عاشق رزین - همسر کنونی کنت - بوده و فیگارو را در ناکامیش مقصر میداند، فرصت را برای انتقام جوئی غنیمت شمرده و به مارچلینا اطمینان میدهد که به او کمک خواهد کرد تا فیگارو هم نتواند به عشقش - سوزانا - برسد. دکتر بارتولو از اتاق خارج میشود و سوزانا به اتاق باز گشته و مارچلینا را می‌بیند. بین این دو، که بر سر عشق فیگارو با هم رقابت داشتند، گفتگویی مملو از نیش و کنایه اما به صورت مودبانه، شکل می‌گیرد و در آخر، سوزانا سنّ بالای مارچلینا را به رخ او میکشد؛ که این باعث ناراحتی مارچلینا شده و وی اتاق را ترک می‌کند. پس از این، کربینو سر می‌رسد. او شروع به ابراز شیفتگی‌هایش نسبت به تمام زنانی که تا به حال دیده، به خصوص مادر خوانده زیبایش " کنتس " ، می‌کند و سپس از سوزانا می‌خواهد که به او کمک کند. از قرار معلوم، کنت دیگر تحمل شیدایی هآی بی حد و مرز کروبینو را ندارد و بار آخر وقتی او را با " باربارینا " - دختر باغبان - می‌بیند، تصمیم به تنبیه او می‌گیرد. کروبینو به سوزانا التماس می‌کند که از کنت برای او طلب بخشش کند. در این هنگام کنت سر می‌رسد و کروبینو از ترس اینکه مبادا با سوزانا تنها دیده شود و به دردسر دیگری بیفتد، خود را پشت مبل قایم می‌کند. کنت وقتی سوزانا را در اتاق تنها می‌بیند، علاقه اش را به او عنوان می‌کند و پیشنهاد می‌کند که اگر سوزانا به درخواستش تن در دهد، به او مبلغ چشمگیری پول خواهد داد. در بین این گفتگو، باسیلیو - مربی موسیقی در قصر - وارد میشود. کنت که نمی‌خواسته با سوزانا تنها دیده شود، به سرعت به سمت پشت مبل میرود که پنهان شود. کروبینو که آنجا مخفی بوده، با چابکی تمام، خود را به روی مبل میندازد و سوزاناهم سریعاً رویش را با پارچه ایی میپوشاند. باسیلیو از شایعه عشق کروبینو به کنتس سخن به میان میاورد و کنت - که پشت مبل پنهان شده بوده - با عصبانیت بیرون آمده و در مورد کروبینو، پادوی همیشه غایبش، اینطور ادامه میدهد که او همیشه مشغول معاشقه با زنان است و به تازگی او را زیر میز آشپزخانه، با باربارینا دیده است. (( سوزانا در مدت گفتگوی کنت و باسیلیو، مدام نگران بوده که مبادا این دو متوجه حضور کروبینو در اتاق شوند و یکبار هم وقتی کنت می‌خواست بنشیند، خود را به غش کردن میزند تا کنت به کمکش رفته و روی مبل ننشیند. )) کنت که سعی داشته در حین توضیح دادن، صحنه ماجرا را نیز به نمایش بکشد، پارچه روی مبل را برمی‌دارد و ناگهان کروبینوی واقعی ظاهر میشود! چشمان کنت از شدت خشم بیرون میزند و تا می‌خواهد عکس‌العملی نشان دهد، به خاطر میاورد که پس وقتی او داشته خواسته اش را با سوزانا مطرح می‌کرده، کروبینو هم آنجا حضور داشته و حالا از همه چیز خبر دارد و ممکن است در مقابل برود و همه چیز را به کنتس بگوید. او با تعجب می‌پرسد: " پس اول که من وارد اتاق شدم، تو کجا بودی؟ " کروبینو می‌گوید: " پشت مبل ... " ؛ کنت ادامه میدهد: " بعد که من پشت مبل قایم شدم، کجا رفتی؟ "، کروبینو پاسخ میدهد: " روی مبل ... ". از خوش اقبالی کروبینو، هنگامی که کنت می‌خواست او را گوشمالی دهد، دخترکان دهقان وارد اتاق شده و با خواندن سرودی، قول کنت را مبنی برگذشتن از حق فئودالی اش، به او یادآور میشوند. فیگارو، که خود طراح نقشه این آوازه خوانی بوده، امیدوار است با این اقدام، کنت از همخوابگی با سوزانا در شب عروسیشان چشم پوشی کرده و سوزانا را برای او پاک باقی گذارد. پس از اتمام سرود، فیگارو نزد کنت میاید و از او به خاطر لطفی که به آنها دارد تشکر می‌کند و می‌گوید: " امشب ازدواج پاک من و سوزانا، نخستین ثمره این تصمیم عادلانه و عاقلانه شماست." اما کنت از توجه به حرفهای فیگارو طفره رفته و می‌گوید که قبل از سر گیری این ازدواج باید موضوعات مهمتری را رسیدگی کرد؛ از جمله شکایت مارچلینا و همچنین تنبیه کروبینو! کنت دستور میدهد که ظرف چند ساعت آینده، دادگاه رسیدگی به شکایت مارچلینا تشکیل شود؛ همچنین تصمیم می‌گیرد کروبینو را به عنوان افسر به پادگانی در سویل بفرستد تا دیگر هیچ زنی در اطراف او نباشد! فیگارو هم شروع به دست انداختن کروبینو کرده و زندگی سخت و خشن آینده‌اش را با وضع مرفه کنونی وی مقایسه میکند؛ به خصوص اینکه دیگر روی هیچ زنی را نخواهد دید.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
پرده سه سالنی با شکوه، آماده و تزئین شده برای جشن عروسی با دو صندلی مجلل در وسط کنت عمیقاً در فکر وقایع پیش آمده است و باسیلیو را نیز فرستاده تا ببیند کروبینو در سویل هست یا نه. کنتس از سوزانا می‌خواهد که نزد کنت برود و به دروغ وعده ملاقات در باغ را بدهد. سوزانا به بهانه گرفتن داروی سردرد برای کنتس، پیش کنت میرود و در آخر به کنت می‌گوید که به پیشنهاد او فکر کرده و با رضایت و افتخار حاضر است که امشب کنت را در باغ ببیند؛ زیرا با این کار هم شادی اربابش را فراهم کرده و هم با پولی که از او دریافت می‌کند میتواند قرض فیگارو به مارچلینا را بپردازد. کنت سوزانا را در آغوش کشیده، خوشحالی و هیجان خود را از این بابت ابراز می‌کند. فیگارو وارد اتاق میشود و کنت در گوشه ایی پنهان میشود. فیگارو با شادی تمام به سوزانا اعلام می‌کند: " ما برنده شدیم! "؛ کنت هم متوجه فریب خوردنش میشود و با حرص و کینه زمزمه می‌کند: " تا من شاد نباشم، هیچیک از خدمتگزارانم هم نباید شاد باشند. " ... پس تصمیم می‌گیرد هر طور شده، فیگارو را مجبور به ازدواج با مارچلینا کند. دادگاه تشکیل میگردد و حکم ازدواج فیگارو و مارچلینا صادر میشود. فیگارو مخالفت خود را اعلام می‌کند؛ او می‌گوید که دارای خانواده است و بدون اجازه آنها نمی‌تواند ازدواج کند. قاضی درخواست می‌کند که گفته اش را ثابت کند. با توضیحات فیگارو و نشان روی بازویش، مشخص میشود که وی رافائلو، فرزند عشق قدیمی و رابطه مخفیانه مارچلینا و دکتر بارتولو بوده و پس از تولد رها شده است! قاضی با شگفتی انگشتش را به سمت مارچلینا گرفته و می‌گوید: " این مادر توست! " و مارچلینا نیز بارتولو را نشان داده و می‌گوید: " این پدر توست! " کنت از نتیجه دادگاه و اینکه ازدواج مادر و پسر غیر ممکن است، عصبانیست؛ فیگارو والدینش را در آغوش می‌گیرد و سوزانا هم با کمی پول - برای ادای بخشی از قرض فیگارو - وارد میشود. سوزانا که فیگارو را در آغوش مارچلینا می‌بیند، ناامید شده و به اشتباه فکر می‌کند که فیگارو دیگر او را نمی‌خواهد. او عصبانیتش را به فیگارو ابراز داشته و قبل از گوش دادن به توضیحات فیگارو سیلی محکمی به او میزند. مارچلینا فرزندش را دلداری میدهد و می‌گوید همه اینها نشان دهنده عشق سوزانا به اوست. کمی بعد، با توضیحات فیگارو، سوزانا پی به اشتباه خود برده و به شادمانی فیگارو و خانواده اش ملحق میشود. مارچلینا و بارتولو هم به یمن پیدا شدن فرزندشان، تصمیم به ازدواج و برپایی جشن در همان شب - همزمان با عروسی سوزانا و فیگارو - میگیرند. همگی از سالن خارج شده و کنت میماند. آنتونیوی باغبان سراسیمه نزدش می‌آید و به او می‌گوید که کروبینو هنوز به سویل نرفته و در خانه او مخفیست. کنت هم با خشم به دنبال او میرود. کنتس وارد سالن میشود در حالیکه حسرت روزهای شیرین گذشته با کنت، او را اندوهگین کرده است. سوزانا کنار او میاید و کنتس از او می‌خواهد که نامه عاشقانه ایی به کنت بنویسد و بگوید که امشب در باغ منتظر اوست. کنتس سنجاقی را به او میدهد تا سوزانا نامه را با آن ببندد؛ در نامه ذکر میشود که کنت، به علامت قبول قرار، باید سنجاق را به سوزانا برگرداند. تعدادی از دختران روستایی برای خواندن سرود شادی و عشق برای کنتس وارد میشوند - کروبینو هم که خود را به شکل یک دختر درآورده، آنها را همراهی می‌کند. کنت و آنتونیو داخل می‌شوند؛ کنت، کروبینو را در بین دختران یافته و از عصبانیت به سمتش حمله ور میشود. باربارینا، دختر آنتونیوی باغبان، به سرعت وارد عمل شده و جلوی خشم کنت و کتک خوردن کروبینو را می‌گیرد. او به کنت یادآور میشود که روزی در ازای یک بوسه، به او قول داده که هر آرزویی دارد برآورده سازد و باربارینا هم ازدواج با کروبینو را آرزو کرده! کنت سرخورده از اینکه همه چیز بر خلاف میل او پیش میرود، از تنبیه کروبینو دست کشیده و باربارینا را هم ساکت می‌کند. جشن عروسی فیگارو با سوزانا و بارتولو با مارچلینا آغاز شده و مهمانان وارد میشوند. همگی مشغول رقص و پایکوبی میشوند غیر از کنت که از این وضع بسیار ناراضیست. سوزانا به دور از چشم فیگارو، نامه اش را به دست کنت میدهد و به ادامه رقص با فیگارو میپردازد. فیگارو، کنت را در حال خواندن نامه ایی می‌بیند و به شور و شعف او از خواندن نامه پی میبرد و به سوزانا می‌گوید: " حتم دارم که این نامه از طرف یک زن است ... " ؛ غافل از اینکه نامه از طرف سوزاناست! کنت سنجاق را به باربارینا میدهد تا آنرا به علامت قبول قرار، بدست سوزانا برساند؛ سپس این شب را یکی از بهترین و با شکوه‌ترین شبهای زندگی اش اعلام کرده و شروع به رقص و شادمانی می‌کند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید. استفاده از مطالب وب بدون ذکر منبع پیگرد قانونی دارد. متشکرم . شمیلا سیامکی روان شناس
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آموزش رانندگی و آدرس shamila-siyamaki.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 379992
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1