"اتوبوس شب" ـ اثر ساموئل هاپکینز آدامز
آموزش رانندگی
رانندگی آسان برای همه ی مبتدی ها نویسنده شمیلا سیامکی کارشناس ارشد روان شناسی
"پیتر وارن" نزدیک غروب با شکم سیر و یک جامه دان به ایستگاه اتوبوس نزدیک گردید. صف طولانی مسافرین به او فهماند که از جایش دیر جنبیده.در همین وقت دختر زیبا و نمکینی که جامه دانی در یک دست گرفته بود به صف مزبور پیوست.حالت صورت دخترک به طرف می فهماند که نباید از حد خود تجاوز کند.درست در این هنگام بلندگو با صدای گوش خراشی مقصد را که عبارت از "جکسون میل" بود اعلام داشت. وقتی که "پیتر"پا بدرون اتوبوس گذاشت نظری به اطراف افکند. تمام صندلی ها جز ردیف آخر و یک صندلی در وسط اتوبوس اشغال شده بود.صندلی های عقب خیلی زود توسط چند نفر مسافر گرفته شد.حالا فقط صندلی وسط خالی مونده بود که روی آن هم چند بسته ی روزنامه به چشم می خورد. پیتر شوفر را صدا کرد و گفت: آهای!بیا و اینها را بردار. شوفر که در خارج ایستگاه بود با تعجب نگاهی به مرد جوان افکند و چیزی نگفت. پیتر دیگر معطلی را جایز ندانسته،شیشه ی پنجره را کنار زد و بسته های روزنامه را از آنجا بیرون انداخت. شوفر با عصبانیت خود را به پیتر رسانید و گفت: ـ اصلا" معلوم است چه می کنی؟ پیتر دستش را در جیب شلوارش برد.شوفر که متوحش شده بود یک قدم عقب رفت،اما پیتر دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و گفت: ـ مثل اینکه قصد داشتی چانه ی مرا نوازش دهی؟به هر حال اگر این کار را بکنی خیلی از تو ممنون خواهم شد.چون جریمه ای که باید در ازای این تخطی بپردازی درد مرا تا اندازه ای دوا خواهد کرد! اخطار مرد جوان غضب شوفر را از بین برد.در همین وقت دخترکی که با پیتر سوار اتوبوس شده بود به آنها نزدیک و به مرد جوان گفت:اجازه می فرمایید؟ پیتر با حیرت خود را کنار کشید و گفت: ـ بفرمایید!و دخترک کنار او روی صندلی نشست. اتوبوس در امتداد جاده به حرکت درآمد.دخترک نازک نارنجی که از تکانهای آن به جان آمده بود به پیتر گفت: ـ به شوفر بفرمایید آهسته تر حرکت کند! پیتر با تعجب گفت: ـ خیال نمی کنم او به حرف کسی توجه کند. دخترک با نفرت و غضب رویش را برگرداند. هنوز اتوبوس مقدار زیادی پیش نرفته بود که ناگهان اتومبیلی جلوی آن پیچید و اتوبوس را از جاده منحرف ساخت.این عمل باعث شد که یکی از چرخ های اتوبوس پنچر شود. چون تعویض چرخ در حدود پانزده دقیقه به طول انجامید پیتر به دخترک گفت که برای رفع عصبانیتش پیاده شده و قدری راه برود.دخترک لجباز جامه دانش را جلو پایش گذاشت و بی حرکت ایستاد.یکوقت دید که پیتر دیوانه آسا در بیابان به دنبال شبحی می دود و فریاد می کشد:بایست! بایست! وقتی که درست دقت کرد دید جامه دانش مفقود شده است.پیتر دست خالی مراجعت کرد و به دخترک گفت که موفق به گرفتن دزد نشده و بهتر است در ایستگاه بعد تلگرافا" از "جکسون ویل" تقاضای پول نماید،لیکن دختر نپذیرفت.هنگامی که اتوبوس براه افتاد دخترک جای مرد سارق نشست،اما پس از مدتی متوجه شد که جای اولش بمراتب از آن راحت تر بوده از این رو مراجعت کرد و مجددا" روی صندلی در کنار پیتر نشست و پس از چند دقیقه خوابش برد. آفتاب روز بعد از شیشه ی اتوبوس به درون تابیده بود که دخترک از خواب برخاست.همین که چشمانش را گشود دید همسفرش کت خود را بدور او پیچیده و خودش بدون کت خوابیده است. این همه لطف و مهربانی دل دخترک را نرم کرد و تبسمی بر لب ظاهر ساخت اما متأسفانه پیتر بیدار نبود که تبسم او را ببیند. اندکی بعد اتوبوس به جکسون ویل رسید و برای تعمیرات جزئی توقف کرد.مسافرین جهت صرف صبحانه پنجاه دقیقه وقت داشتند.پیتر دخترک را بر رستوران محقری راهنمایی کرد.دخترک یک صبحانه ی شاهانه سفارش داد،اما پیتر گفت:صبحانه ی مختصرش را پنج دقیقه ی دیگر برایش بیاورند و فورا" خود را بروشوئی رساند و صورتش را اصلاح کرد.وقتی که مراجعت نمود دید همسفرش روی صورت حساب نوشته: "من به حمام رفتم."هنگامی که دخترک از حمام بیرون آمد و خودش را به رستوران رسانید.مدتی از حرکت اتوبوس گذشته بود.پیتر از فرط عصبانیت به خود می پیچید و به خود و قلب ضعیفش که او را پای بند آن دختر خود سر ساخته بود لعنت می فرستاد.ولی وقتی که صورت زیبا و گل انداخته همسفر خوشگلش را دید خشمش را فرو خورد و خنده ای بر لب راند.دخترک پرسید: ـ چقدر وقت داریم؟ پیتر گفت:تمام روز!چون بلیط ها تا ده روز اعتبار دارند و ما می توانیم با اتوبوس بعدی که در ساعت هشت شب حرکت می کند براه بیفتیم. پس از صرف صبحانه دخترک تصمیم گرفت به اسب دوانی برود.لکن پیتر او را به باغ ملی برد و پس از قدری قدم زدن بدو گفت:اگر یک بلیط ترن برایتان بخرم حاضرید مثل بچه ی آدم به منزلتان برگردید؟ دخترک گفت: ـ اگر راست می گوئید پولش را به عنوان قرض به خودم بدهید. پیتر پیشنهاد او را نپذیرفت و همین عمل دخترک را سخت ناراحت کرد از این رو سرش را پایین انداخت و براه افتاد.پیتر پشت سر او بانگ برآورد: ـ ساعت شش و نیم در همینجا منتظرتان هستم. دخترک مدتی در شهر غریب پرسه زد و به یکی دو سینما سر کشید و سرانجام بیست و پنج دقیقه به ساعت هفت خودش را به باغ ملی رساند اما اثری از پیتر ندید.اضطراب سراسر وجودش را فرا گرفت.آیا مرد جوان او را تنها گذاشته و رفته بود؟ کم کم تاریکی شب جهان را فرا گرفت.زنگ کلیسا ساعت هفت را اعلام کرد که سر و کله ی پیتر از دور پیدا شد.دخترک با عصبانیت گفت: ـ آقا،کجا تشریف داشتید؟ پیتر با خنده گفت:این سزای اشخاص وقت نشناس است. و دست دخترک را گرفت و او را به دنبال خود کشید و ضمن راه از او پرسید:خوب چقدر پول دارید؟ دختر وقتی که پولهایش را برای شمردن بیرون آورد،پیتر آنها را گرفت و در جیبش گذاشت و گفت:موقعیت ایجاب می کند که پول ها نزد من باشد. بعد با هم به رستوران رفتند.این بار پیتر سفارش غذا داد.غذای ساده ای بود،ولی دخترک کاری نمی توانست بکند.پس از صرف شام بایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدند و مجددا" در دل شب براه افتادند.بارانهای اخیر جاده ها را بوضع فلاکت بار و اسف انگیزی در آورده بود.یکی دو بار نزدیک بود اتوبوس چپه شود. بالاخره شوفر از فرط ناچاری اتوبوس را در دهکده ای متوقف ساخت.پیتر با همسفر زیبایش به مهمانخانه ای رفت و در آنجا اطاقی گرفت و وقتی که تنها شدند پرسید:اسم شما چیست؟ دخترک گفت:اسم من"الیزابت" است.اما شما با اسم من چکار دارید؟ پیتر گفت:آخر من شما را اینجا زن خود معرفی کرده ام و باید اسمتان را بدانم. دختر زیبا سخت برآشفت و اعتراض کرد.پیتر با خونسردی گفت: ـ اگر جز این رفتار می کردم ناچار بودیم دو اطاق بگیریم و اینهم با وضع مادی ما جور در نمی آمد. الیزابت گفت:من که شما را نمی شناسم و نمی دانم کیستید؟ پیتر گفت:اگر خوب به صورتم نگاه کنید خواهید دید که نه دزدم و نه آدمخوار!به علاوه،شما هم خوردنی نیستید! این حرف کاملا" الیزابت را دلخور کرد،اما چیزی نگفت.پیتر دو میخ بطرفین اطاق کوبید و طنابی به آنها بست و پتوئی روی آن انداخت.بدین ترتیب بین تختخواب خود و بستر الیزابت حجابی بوجود آورد. صبح هم الیزابت را مجبور ساخت که زودتر از خواب برخاسته و استحمام کند. پس از صرف صبحانه مختصری که با دست خود جوان تهیه شده بود،دو نفری به طرف ایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدند و براه افتادند.باران و سیل جاده ها را بکلی بسته بود.شوفر گفت: ـ اگر امشب به "چارلستون"برسیم خیلی شانس آورده ایم. چراغ ها تازه روشن شده بود که اتوبوس به چارلستون رسید و توقف کرد. پیتر و الیزابت هر دو پیاده شدند.پیتر جهت پاره ای از تحقیقات به سویی رفت. الیزابت به یکی از دوستانش برخورد و در جواب سؤالات او گفت که از خانه ی پدرش گریخته و بعد یک دلار از او قرض گرفت و به عمویش تلگرافی زد و از وی راجع به پیتر سؤالاتی کرد.پیتر قبلا" ضمن صحبت گفته یود که عموی او را می شناسد. سپس سوار اتوبوس شده و به سفرشان ادامه دادند.اتوبوس پس از طی چندین میل بعلت خرابی در دهکده ی دیگری توقف کرد.باز هم پیتر و الیزابت خویشتن را زن و شوهر معرفی کرده و اطاق مشترکی در یک مهمانخانه اجاره کردند. وقتی که در بسترهایشان دراز کشیدند الیزابت شروع به صحبت کرد و گفت که چون پدرش او را نمی فهمیده و به عشق او و"وستلی" خلبان معروف وقعی نمی گذاشته او نیز از خانه گریخته است.پیتر به او نصیحت کرد که دست از وراجی برداشته استراحت کند. صبح پس از خوردن صبحانه باز به سفر خویش ادامه دادند.سیل قسمتی از جاده را فرا گرفته و راه را مسدود ساخته بود.چند اتومبیل دیگر هم از حرکت باز ایستاده بود. اتوبوس ناچارا" در وسط بیابان توقف کرد.پیتر اتومبیل زن و شوهری را تعمیر نموده و در ازای خدمتش از آنان خواست که شب به الیزابت رختخوابی بدهند و آندو نیز تقاضای او را پذیرفتند.هنگامی که الیزابت و پیتر تنها شدند،دخترک گله کنان گفت:سه روز است که ما ظاهرا" زن و شوهریم ولی من کوچکترین اطلاعی درباره ی شما ندارم و نمی دانم کیستید و شغلتان چیست؟ پیتر گفت:یک بنده خدا!فعلا" شغل معینی ندارم اما از شیمی چیزهائی سرم می شود و اگر مرد احمقی پیدا شود که مرا استخدام کند،سالیانه شش هفت هزار دلار عایدی خواهم داشت. الیزابت با تمسخر سرش را تکان داد و گفت:فقط شش هفت هزار؟ برادر من که آدم مجردیست می گوید با ده هزار دلار هم نمی تواند زندگی کند. پیتر به او گفت:منهم مجردم. آبهای چندین نهر بهم پیوسته و تبدیل به رودخانه ی سیلابی عظیم شده و همه چیز حتی پل فولادین سر راه که تنها مایه ی امید آوارگان بیابان بود ویران ساخته بود.یک روز صبح وقتی که پیتر و الیزابت طبق معمول در بیابان صبحانه می خوردند،مردی خود را به پیتر رساند و او را به گوشه ای برد و گفت: ـ امروز رادیو اعلام کرد که دختر "آلکساندر آندریوز" گمشده یا او را ربوده اند و به کسی که خبر پیدا شدن او را بدهد ده هزار دلار جایزه خواهند داد.من می دانم که الیزابت دختر همان میلیونر معروف است.اگر در این امر به من کمک کنید نیمی از جایزه را به شما خواهم داد.پیتر بی آنکه راجع به آن جریان چیزی به الیزابت بگوید ساعت ده شب او را سوار قایق کهنه ای کرد و از آنجا دور شدند.او قایق را بر حسب تصادف یافته بود. مدت مدیدی هر دو پارو زنان بر سطح امواج خروشان رودخانه میلغزیدند.سرانجام با زحمت زیاد به خشکی رسیدند.پیتر جامه دانش را بر دوش گذاشت و دست الیزابت را گرفت و براه افتاد.پس از نیم میل راه پیمایی الیزابت از فرط خستگی و گرسنگی از پای درآمد. تهدید پیاپی پیتر نتوانست او را به حرکت در آورد.ناچار مرد جوان جثه ی سبک و ظریف وی را در میان بازوان نیرومندش گرفت و قدم در راه نهاد. وقتی که صبح الیزابت چشمهایش را گشود خویشتن را در اطاق بی در و پنجره ای خفته یافت.پیتر کمی دورتر از آنجا در گودال آبی استحمام می کرد.پس از صرف صبحانه ی ساده ای که عبارت از یک جوجه ی دزدیده شده بود،سفر خویش را از سر گرفتند.همانطوریکه در مسیر جاده پیش می رفتند اتومبیلی در کنارشان ایستاد و صاحب خوش روی آن،آنها را دعوت به سوار شدن کرد. در شهر "رلی"پیتر تلگرافی به پدر الیزابت مخابره کرد که بیهوده دنبال دختر فراریش نگردد چون وی چند روز دیگر او را سالم به نیویورک خواهد آورد،الیزابت نیز جواب تلگرافی را که به عمویش فرستاده بود دریافت داشت.عمویش به او نوشته بود پیتر جوان خطرناک و ماجراجوئی است و او باید مواظب خودش باشد.در حین عبور از چهار راهی یک پلیس الیزابت را شناخته و اتومبیل آنها را متوقف ساخت.ولی صاحب اتومبیل که موسوم به "تاد" بود گفت که الیزابت خواهرزاده اش می باشد و پس از رهائی از چنگ پلیس به آن دو پیشنهاد کرد که از بیراهه بروند.جوان های بی تجربه نیز پیشنهاد او را پذیرفتند. اتومبیل در کنار مهمانخانه ی دور افتاده ای توقف کرد.تاد گفت که چون موتور اتومبیلش صدای غریبی می دهد باید نگاهی بدان بیندازد.به این بهانه می خواست جامه دان آنها را برباید که پیتر خود را به سرعت به او رساند و درست وقتی که اتومبیل به حرکت در آمد روی رکاب آن پرید. تاد اتومبیل را در حاشیه ی جنگلی نگهداشت و بین آن دو مرد زد و خورد شدیدی در گرفت. بالاخره پیتر برتاد پیروز شده و او را بدرختی بست و بوسیله ی اتومبیل او به همان خانه بازگشت و جریان را برای الیزابت نقل کرد.شب را ناچار شدند در همانجا بمانند.نیمه شب دو نفر دزد اتومبیل آنها را بسرقت بردند.پیتر با وجود اینکه همه چیز را دید بروی خود نیاورد.فکر کرد که اگر خویشتن را به نام تاد معرفی نماید و بوسیله ی پلیس اتومبیل را از چنگ سارقین بدر آورد،مدتی او و الیزابت از شر تعقیب پلیس آسوده خواهند بود.پس از عملی ساختن نقشه اش اتومبیل را از دزدان پس گرفت و همسفر زیبایش را توی آن سوار کرد و عازم "نیویورک" گردید. در طول راه پیتر بدون مشورت با الیزابت لباسهای او را فروخت و یکدست لباس ارزان و بیقواره برایش خرید.این موضوع مدتی میانه آندو را بر هم زد.الیزابت هنوز نمی فهمید که چرا پیتر مرتکب چنین اعمالی می شود.اما بالاخره کدورت از میان آنها رخت بر بسته و با یکدیگر آشتی کردند. سرانجام به اسکله ی "پورت لی"رسیدند و در آنجا اتومبیل را ترک گفته و سوار کشتی شدند.در کشتی باز هم با امساک باقیمانده ی پولهایشان را خرج می کردند.بالاخره وقتی که به نیویورک رسیدند،الیزابت مسئله قرضی را که به پیتر داشت مطرح ساخت و خیال می کرد مرد جوان او را وادار به فراموش کردن آن خواهد ساخت.لیکن پیتر یک صفحه از دفترچه ی یادداشتش را پاره کرد و بدو داد.در روی آن تمام مخارجی که برای الیزابت کرده بود یادداشت نموده بود.این امر دختر جوان را آزرد،اما اصلا" بروی خودش نیاورد و پیتر آدرسی به او داد تا پول را به آنجا بفرستد.البته برای دختری مثل الیزابت مشکل بود که بفهمد در باطن پیتر چه می گذرد و وی چگونه با رؤیاها و عواطف جوانیش می جنگند. پیتر همسفرش را تا کنار در کاخ مجلل پدرش راهنمایی کرد و سپس با اندوه زایدالوصفی از او جدا شد.الیزابت مدت چهل و هشت ساعت با پدرش قهر بود و پس از آن پدر و دختر با یکدیگر آشتی کردند.چند روز بعد پیتر کفش های خیس الیزابت را در جعبه ای گذاشته و رویش را با گلهای زیبائی پوشاند و آن را با پست برای او فرستاد. یک روز الیزابت ماجرای سفر دور و درازش را با آب و تاب برای پدرش نقل کرد. دست آخر پدرش پرسید:نام این جوان چیست؟ ـ پیتر وارن. پدر الیزابت سخت متعجب شده و بعد به اطاق دیگر رفته و نامه ی پیتر را آورد.و بدست دخترش داد و گفت:جوانی که اینقدر مورد تحسین تو است،تو را به ده هزار دلار فروخته و بخاطر پول تو را به اینجا آورده است. الیزابت که قلبا" به پیتر علاقمند شده و جوانمردی و پاکدامنی وی را تمجید می کرد،به قدری از این عمل کثیف رنجیده خاطر گردید که گفت:نه،پدر جان.نباید این وجه را به او بدهید. پدرش گفت:او روز پنج شنبه ساعت ده و نیم صبح بدیدن من می آید تا جایزه اش را بستاند.سعی می کنم نقطه ی ضعفی در گفتارش یافته و از دادن ده هزار دلار بدو خودداری نمایم. روز پنج شنبه درست در سر ساعت مقرر پیتر در دفتر آقای آندریوز حاضر شد.قیافه آقای آندریوز به او نشان داد که مورد پسند و علاقه ی وی واقع نشده است.مرد میلیونر با تشدد گفت:هان؟ برای دریافت جایزه ی خود مراجعه کرده اید،پیتر گفت:نه،برای گرفتن طلبم! ـ کدام طلب؟ پیتر ورق یادداشتی را که صورت هزینه ی سفر الیزبت را در آن شب نوشته بود بدست او داد،آقای آندریوز بقدری از دیدن آن مطالب خشمگین شد که فریاد کشید:شما گستاخی را به جائی رسانده اید که علاوه بر دریافت ده هزار دلار صورت خرج جداگانه ای هم به من ارائه می دهید؟ خیلی خوب،من آن را هم بر مبلغ ده هزار دلار اضافه می کنم! پیتر که چیزی جز حقش نمی خواست خیلی زود او را از اشتباه در آورد و گفت که به ده هزار دلار چشمداشت ندارد.مرد ثروتمند که باطنا" از فتوت پیتر شاد شده بود گفت:شاید عاشق الیزابت شده اید که اینهمه فتوت و بخشش به خرج می دهید؟ پیتر گفت:من کوچک تر از آن هستم که عاشق دختر شما بشوم. مرد جهان دیده و ثروتمند که پی به شایستگی جوان برده بود گفت:نه،اینطور نیست.شما از سر او هم زیاد هستید چون کاری را که من در عرض ده سال نتوانستم انجام دهم،در عرض پنج روز انجام داده اید. پس از عزیمت پیتر الیزابت را به دفتر پدرش رسانید و بعد از مطلع شدن از واقعیت امر،دانست که راجع به پیتر چقدر دور از انصاف قضاوت کرده از این رو بی درنگ بدرون تاکسی پرید و آدرس منزل جوان را به شوفر آن گفت: ساعتی بعد دو جوان در تمام امور توافق حاصل کرده و تصمیم گرفته بودند پس از ازدواج ماه عسل خود را در یکی از مهمانخانه هائیکه ضمن سفر اخیرشان شبی در آن بیتوته کرده بودند بگذرانند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : شمیلا سیامکی

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید. استفاده از مطالب وب بدون ذکر منبع پیگرد قانونی دارد. متشکرم . شمیلا سیامکی روان شناس
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آموزش رانندگی و آدرس shamila-siyamaki.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 232
بازدید کل : 380118
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1